قوله تعالى: «و أنْذرْهمْ یوْم الْحسْرة» یوم الحسرة یوم القیامة سبق لقوم الشقاوة من غیر ان یرتکبوا معصیة، و لآخرین السعادة قبل ان یقترفوا حسنة. روز حسرت روز اول است در عهد ازل، که حکم کردند و قضا راندند و هر کس را آنچه سزاى وى بود دادند، رانده بى‏جرم و جریمت، نواخته بى وسیلت طاعت. یکى را خلعت رفعت دوختند و میل نه.


یکى را بآتش قطیعت سوختند و جور نه. آن یکى بر بساط لطف پر از ناز و خطاب: «فاسْتبْشروا ببیْعکم» شنیده. این یکى در وهده خذلان بنعت حرمان زهر «قلْ موتوا بغیْظکمْ»


چشانیده، آرى سابقه‏اى رانده، چنان که خود دانسته. عاقبتى نهاده چنان که خود خواسته از بشریت تیرى ضعیف ترکیب در وجود آورده، و آن تیر در کمان علم ازل نهاده و در هدف حکم انداخته. اگر راست رود، ثنا و احسنت اندازنده را، اگر کژ رود طعن و لعن تیر را. شعر:


حیرت اندر حیرتست و تشنگى در تشنگى


گه گمان گردد یقین و گه یقین گردد گمان.

حضرت عز و جلال و بى نیازى فرش او منقطع گشته درین ره صد هزاران کاروان.


قوله: «إنا نحْن نرث الْأرْض و منْ علیْها» میگوید مائیم میراث بر جهان از جهانیان، و باقى پس جهانیان و جهان، و باز گشت کار خلق با ماست جاودان. اشارتست ببقاء احدیت و فناء خلقیت آن روز که اطلال و رسوم کون را آتش بى نیازى در زند و عالم را هباء منثور گرداند و تیغ قهر بر هیاکل افلاک بگذراند، و غبار اغیار از دامن قدرت بیفشاند، و زمام اعدام بر سر مرکب وجود کند. پس ندا در دهد که: «لمن الْملْک الْیوْم» کرا زهره آن بود که این خطاب را بجواب پیش آید، تا هم جلال احدیت جمال صمدیت را پاسخ کند. و عز قدوسى کمال سبوحى را جواب دهد که: «الله الْواحد الْقهار».


قوله: «و اذْکرْ فی الْکتاب إبْراهیم إنه کان صدیقا نبیا» الصدیق هو الواقف مع الله فى عموم الاوقات على الصدق کسى را صدیق گویند که با الله تعالى بهمه حال و در همه وقت راست رود. بنفس در مجاهدت. بدل در مشاهدت. بروح در مکاشفت، بسر در ملاطفت، مراد خود فداء مراد حق کرده، ظاهر بخلق داده، باطن با حق آسوده، همه کس دست در دامن وى زده و دل وى بکس التفات ناکرده، خویشتن را بالله تعالى سپرده و بهر چه پیش آید رضا داده، اینست حال خلیل (ع) بگاه بلا و محنت. جبرئیل او را پیش آمد که: هل لک من حاجة؟ روى از جبرئیل گردانید و گفت: اما الیک فلا.


آن گه دست تسلیم از آستین رضا بیرون کرد و بر وى اسباب باز زد و بزبان تفرید گفت: «حسبى الله و نعم الوکیل».


عزیزى میگوید: در عیادت درویشى شدم او را در بلاى عظیم دیدم، گفتم: لیس بصادق فى حبه من لم یصبر على ضربه. در دوستى الله تعالى صادق نیست آن کس که در زخم بلاء او صابر نیست، درویش سر برآورد گفت: اى جوانمرد غلط کردى، لیس بصادق فى حبه من لم یتلذذ بضربه. در دوستى او صادق نیست کسى کش با زخم او خوش نیست.


معاذ در سکرات مرگ افتاده و آن شدت نزع و هول مطلع پدید آمده میگفت: اخنقنى خنقک فو عزتک انى لاحبک، و خنق آن باشد، که حلق کسى بگیرى و مى‏فشارى، معاذ گفت بیفشار چندان که خواهى بى‏آزرم که ترا دوست دارم. اى جوانمرد دلى که قدر حق در آن دل نزول کرد قدر همه عالم رخت از دل وى برگرفت، دیده‏اى که مشاهدت حق در آن دیده جاى گرفت همه مشاهدتها در آن مشاهدت متلاشى گشت. یکى در کار خلیل ابراهیم (ع) اندیشه کن که بر بساط صدق، در مجامع جمعیت، در محراب فردانیت معتکف گشت، بقصور و تقصیر خود معترف شد، از طلب نصیب خود غایب گشت، در میدان قرب حق قدم زد، آفت زمان و مکان، و آثار و اعیان، و اطلال و اشکال، و موجودات و معلومات بکلى از پیش خویش برداشت، گهى از خلق تبرا جست که: «فإنهمْ عدو لی إلا رب الْعالمین»، گهى بحق تولا کرد که: «أسْلمْت لرب الْعالمین»، لا جرم از حضرت عزت او را خلعت و نعمت دادند و رقم خلت کشیدند که: «و اتخذ الله إبْراهیم خلیلا و ابراهیم الذى و فى انه کان صدیقا نبیا» قوله: «و اذْکرْ فی الْکتاب موسى‏ إنه کان مخْلصا» بفتح لام خوانده‏اند و بکسر لام، اگر بکسر خوانى بدایت کار موسى است آنکه که در روش خویش بود، و اگر بفتح خوانى اشارت بنهایت حال اوست آن گه که در کشش حق افتاد، یعنى کان موسى مخلصا فى سلوکه منهج النبوة عند عنفوان دولته، ثم خلصناه عن سلوکه فجذبناه و اخلصناه. «و قربْناه نجیا» موسى را هم روش بود و هم کشش. «جاء موسى‏ لمیقاتنا» اشارت است بتفرقت وى در حال روش و کلمه «رب» هم چنان است که: «و قربْناه نجیا».


باین کلمه حق او را در نقطه جمع میکشد، و مرد تا در روش خویش است قدم وى بر زمین خطر باشد چنان که گفته‏اند: «و المخلصون على خطر عظیم»


باز که بنقطه جمع رسد و کشش حق در رسد. ارض خطر را با قدم او کار نباشد، و قدم خود چندان بود که در روش باشد، چون کشش آمد قدم را پى کنند، نه قدم ماند نه قدمگاه، اینجا سر «و قربْناه نجیا» آشکارا گردد و قوت دل وى همه ذکر حق بود، غذاى جان وى سماع کلام حق بود، آرام وى همه با صفات و نام حق بود.


وحى آمد بموسى که اى موسى دانى که از بهر چه با تو سخن گفتم و بخلوتگاه مناجات بردم؟ اى موسى اطلاع کردم بر دلهاى جهانیان، ندیدم دلى مشتاقتر و متواضع تر و در محبت صافى‏تر از دل تو، یا موسى اسمع کلامى و احفظ وصیتى، و ارع عهدى، فانى قد وقفتک الیوم منى موقفا لا ینبغى لبشر بعدک ان یقوم مقامک منى، یا موسى اسمع نعتى، و لا نعت لنعتى الا ما نعت لک من نعتى، ان من نعتى انه لا ینبغى ان ینعت نعتى الا انا، فانا الذى اعرف نعتى، فلا اله الا انا، لیس لى شبیه و لا ند و لا نظیر و لا عدیل و لا وزیر یوازرنى. کنت قبل الاشیاء و اکون بعد الاشیاء، معروف بالدوام و البقاء و العز و السناء فلا اله غیرى، و لا ینبغى ان یکون کذلک غیرى.


قوله: «أولئک الذین أنْعم الله علیْهمْ من النبیین»، لختى پیغامبران را نام برد درین سورة، و مومنان و صالحان امت در ایشان پیوست که: «و ممنْ هدیْنا و اجْتبیْنا» گفت ایشان را بفضل خود نواختم، بلطف خود را هشام نمودم، بعنایت ازلى رقم دوستى کشیدم، بخواست خود نه بکردار ایشان برگزیدم، بکرم خود نه بجهد ایشان پسندیدم. آن گه در لطف و کرم بیفزود و ایشان را بستود که: «إذا تتْلى‏ علیْهمْ آیات الرحْمن خروا سجدا و بکیا». ظاهر عنوان باطن است، سجود ظاهرشان بر وجود سرائر دلیل واضح است. تن‏هاى ایشان بر خدمت داشته، دلها بحرمت آراسته، نور دلهاى ایشان بآسمان پیوسته.


قوله: «فخلف منْ بعْدهمْ خلْف» الایه.. آن دور در گذشت و آن قرن بسر رسید باز قومى دیگر رسیدند بعکس ایشان و سیرتشان، بر پى شهوتها رفتند و دل در آشیانه شیطان بستند، حریص چون خوکان، متکبر چون پلنگان، محتال چون روبهان شریر چون سگان، بظاهر آدمى و بباطن شیطان.


اى جوانمرد خاصیت آدمى نه بتغذى و تناسل است که نبات را همین هست نه بحس و حرکت است که حیوانات دیگر را همین هست، بلکه خاصیت آدمى بعلم و معرفت است، اما خطر گاهى داده‏اند او را که بیک لحظه بدرجه جبرئیل و میکائیل رسد، بلکه از ایشان در گذرد، و بیک خطرت بهیمه‏اى سبعى گردد بلاقیمت، اگر نظر فضل الهى بدو رسد، «أنْعم الله علیْهمْ من النبیین» او را در پرده عصمت خویش گیرد، و اگر بعدل جبارى بحکم سیاست بدو نگرد، «فخلف منْ بعْدهمْ خلْف» او را در وهده غى افکند که: «فسوْف یلْقوْن غیا».


قوله: «إلا منْ تاب و آمن و عمل صالحا»، فاولئک الذین تدارکتهم الرحمة الازلیة و یسبقون فى النعم السرمدیة.